شبیه استادایِ میانسالِ دانشکده ادبیات عینکشو کمی بالاتر از نوکِ بینیش قرار داد و با ته صدایِ مخملیش خوند شب میرسد ز راه، ز راهِ همیشگی / شب، با همان ردای سیاه همیشگی» یه غمِ باحالی سُرید لابهلای مصراعها. شبیه موقعهایی که زیر نورِ کمرنگِ سرِ صبح دراز کشیدی و خطِ نور میافته روی موهایِ نازکِ خرماییت و گرمش میکنه. ولی ایندفعه تاریکی مطرح بود. سرما این وسط دخالت داشت. انگار که واقعا تموم سلولهای تنمون این شب شدنه رو حس کرده باشن. خواستیم جلوش کم نیاریم. دست و بالمون رو باز کردیم و چندتا سرفه زدیم و گفتیم شب است هر دو به یک خوابِ خوب محتاجیم»
خندید. خندیدنش اصلا عکسالعمل موجهی در قبالِ این حجم از فسفر سوزوندنهامون نبود حقیقتا. دیگه کمِ کمش میبایست یه لایکی، ریپلایی، چیزی ابراز میکرد. حس کردیم شاید داره سخت میگیره تا پررو نشیم. شاید دنیامون رو دوست نداشته باشه. حس کردیم باهاش سنخیت نداریم شاید. شاید جوری که ما ازش خوشمون میاد اون باهامون حال نمیکنه. این سنخیت داشتنه خیلی مهمه آخه. مثلا شما تصور کن گلِ رزِ قرمز رنگِ خیلی خوشگلی رو با زنجیر بسته باشی پایِ یه جدولِ رنگ و رو رفتهی لجن گرفتهی تهِ کوچه. اجحافه دیگه. ظلمه در حقِ اون گل رزه. نامردیه. گفتیم یه بار دیگه شانسمون رو امتحان کنیم شاید شد. از توی کیفمون حافظ جیبیمون رو بیرون آوردیم که بگیم ما هم این کارهایم.خواستیم یه طعنهی ریزی هم بهش زده باشیم تا یکم حواسشو بیشتر جمعمون کنه. با ته صدایی که خیلی تلاش میکردیم شبیه اخبارگوهای شبکه یک باشه واسش خوندیم ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم!»
باز خندید. ولی این خندهه با قبلی فرق داشت. بهمون خیره شد و گفت سعدی! بدون اینکه منتظر باشه چیزی بگیم گفت این شعر از سعدیه نه حافظ.» از اینکه اینقد حواسش جمع بود کپ کرده بودیم. ضایع هم شده بودیم یه نموره. ولی خودمونو زدیم به اون راه. گفتیم از قصد گفتیم. از قصد گفتیم تا ببینیم شما متوجهش میشین یا نه» عمیقا از اینکه بهمون توجه کرده بود خوشحال بودیم. ما به چیزی که میخواستیم رسیده بودیم، اصلا هم برامون مهم نبود که اون شعر از سعدیه یا حافظ.
اشعار به ترتیب از منوچهر نیستانی، فاطمه اختصاری و سعدی شیرازی
درباره این سایت