وقتی مادرم - یا هر زنِ دیگری اصلن - در مورد بچهدار شدن و زایمانش صحبت میکند، احساس میکنم چه اتفاق لذتبخش و خوبی است. گمان میکنم اینکه بتوانی مولدِ کسی شبیه خودت باشی قدرت عجیبی میخواهد. اینکه حاملِ انسانی باشی که چند سال بعد قرار است مهندس بشود، دکتر بشود و حتی رانندگی کند و قسطهای خانهی اجارهایاش را بپردازد اگر عجیب نباشد، لااقل جذاب و هیجانانگیز است. اما گاهی وقتها به شکل دیگری به این قضیه نگاه میکنم. حتی اگر مادر شدن مقدس باشد؛ اما آیا تماما لذتبخش است؟ آیا حملِ چند کیلو روی شکم در مدتی چند ماهه میتواند لذت خاصی داشته باشد؟ آیا فشارِ عجیب برای خروج نوزاد یا خوردنِ سوزنی تو خالی و چند سانتی به نخاع و بیحسیِ بعد از آن و خالی شدنِ یکبارهی رحم، و تهوع و استفراغ و ضعف و تنگیِ نفسِ متعاقبش دردناک نیست؟ آیا شنیدنِ چندبارهی صدای ونگزدنهای بچهای که نمیگوید دردش چیست و چه میخواهد، میتواند لذت بخش باشد؟ چرا مادر بودن نمیتواند باعث شود که به خود اجازه بدهیم نسبت به رفتارهای چندشآور فرزندمان احساسات منفی داشته باشیم؟ آیا کودکی چند سانتی که در لایهای از خون و مایع آمنیون غوطهور است و یک بندِ محکمِ گوشتی به نافش وصل شده واقعا میتواند دوستداشتنی باشد؟ آیا تقدس میتواند کاری کند که چیزی عذابآور نباشد؟ چرا سعی میکنیم از بدیهای مادر شدن نگوییم؟ فقط چون مقدس است؟ اصلن آیا واقعا مادر شدن امری مقدس است؟!
درباره این سایت