بهش گفتیم که شما تنها کسی بودین که واقعا باهاش ندار بودیم. تنها کسی بودین که رفیق بودین باهامون. تنهامون نذارین این روزای سخت و خشن رو. میدونین که؛ تیمای ضعیف توی تنهاییها و نیکمتِ خالی راحتتر میبازن»
آینهی کوچیکِ پشت قرمزش رو از توی کیف دستیش بیرون آورد و درحالیکه داشت مژههای بلندش رو مرتب میکرد خیلی آروم گفت یا رفیق من لا رفیق له». دلمون چروک شد یه لحظه. ینی اولش یه آرامشِ باحالی داشتا ولی بعدش فک کردیم این آرامشه، آرامشِ قبلِ طوفانه. با این لفظ، سپرده بودمون به یکی دیگه. که خب این موضوع طوفانِ عجیبیو رقم میزد. که خب تیمایی که کاپیتانشون مصدوم باشه یا محروم، مطمئنا یه جای کارشون میلنگه. مطمئنا اگر هم بدجور نبازن، منظم و درست بازی نمیکنن. متشنج میشه احوالشون. چه برسه به تیمی که اصلا کاپیتان نداشته باشه
۵۶ روز جایی زندگی کردیم که زیاد بهمون خوش نگذشت. و حالا باید ۱۶ - ۱۷ ماه جایی باشیم که نمیدونیم قراره بهمون خوش بگذره یا نه. ینی اصلن هیچ تصویرِ ذهنیعی ازش نداریم. مثل اون ۵۶ روز. فرقشون البته زیاده. این ۱۶ - ۱۷ ماهه ولی اون نهایتا ۲ ماه بود. توی اون ۵۶ روز ۲ تا چیز از خدا خواستیم که عمیقا دوست داشتیم بشه. یکیش خیلی زود نتیجهش اومد و فهمیدیم نمیشه. خیلی غصهمون شد. اعصابمون خرد شد. بدتر بود از سینهخیز رفتنهای روی گل و لایِ تپهی پادگان. بدتر از قِلتخوردنهامون از روی همون تپهها. بد بود خلاصه این چند روز. از اونجایی که گفتن از غم، غم رو کم نمیکنه» پس چندان بهش نمیپردازیم. ولی شماها بدونین که اینی که الان هستیم، اونی نیست که واقعن هستیم. تمارض کردیم تا دنیا پر رو نشه. الانم تهِ درخواستامون اینه که دومین خواستهمون محقق بشه. ینی خیلی دوست داریم بشه. میشه برامون دعا کنین که بشه؟
عکس مربوطه به یکی روزهای آخرِ بودن توی پادگان. روی یکی از تپه های بالای آسایشگاه. که مزخرف ترین تمرین ها و تنبیه ها رو شاهد بودیم و هر بار که وارد این تپه می شدیم می دونستیم دهنمون باید سرویس شه. زیاد هم واردش شدیم. صب و شب و ظهرم فرقی نداشت. خوب بود که گذشت. از این تپه و کلاس تاکتیک و این عکس متنفرم.
.
.
.
حقیقتش این است که اصلا نمیخواهم الکی آه و ناله کنم و بگویم وای! سربازی فلان است و بهمان است و دارند پدرمان را در میآورند و خیلی نامردیست» حتی اگر واقعا پدرمان را در آورده باشند و حتی اگر حقیقتا نامردی بوده باشد. اهلِ از کاه کوه ساختن» نیستم. الکی هم اینها را نمینویسم که تهش بیایند بگویند وای! طفلی چقدر بدبخته!» نه خداوکیلی. اینها را مینویسم تا بعدها که قرار است درحالیکه هزینهی پاستایِ کافهی گرانقیمتِ پایتخت را از توی کیف پولی که کارتهای مختلفی تویش هست پرداخت کنم، حواسم به یکی از کارتها بیشتر از بقیه باشد: همان کارتی که در آن با لباس نظامی و موهایِ کمپشتِ کوتاه شده و بدون عینک به لنز خیره شدهام.
تا یادم بماند همان روزهایی که مجبورمان کردند به خاطر کمبود سرباز روی برجک برویم و یک روز در میان و در هر پست ۴ بار و هر بار هم ۲ ساعت در یک اتاقکِ آهنیِ سردِ دورافتاده از همه چیز که از نزدیکترین برجک کمِ کم ۵۰۰ - ۶۰۰ متر فاصله دارد، پست بدهیم، وضعیتی چنان حالبههمزن بر احوالم مستولی بود که اصلا نمیشد اینها را نکویم و ثبت نشوند! همان روزهایی که مجبور بودم با پسربچههای ۱۹ - ۲۰ سالهی تحصیل نکردهی عموما بیدرکِ مشخص از زندگی، پشتِ نیسانِ آبیِ مخصوص تعویض پستها بنشینم و به سطح دغدغهی از کمر به پایینشان گوش کنم و توی دودِ خفهکنندهیِ سیگارکشیدنهای قایمکیشان نفس بکشم. مینویسم تا یادم نرود شعر خواندنهای بلندبلندِ روی برجکِ سردِ ساعت ۲-۳ شب را، وقتی هیچ کاری برای انجام دادن به ذهنم نمیرسید و حتی نور آنقدر کم بود که هیچچیزِ درست و موجهی برای دیدن پیدا نمیکردم. تا تمامِ این چند روزی که خارج از برنامه بد گذشت را در سلولهای خشکِ مغزم بالا و پایین کنم و یادم نرود این من بودم که همهشان را تحمل کردم. تا حواسم جمع باشد که من قویتر از چیزهاییام که خارج از برنامه و به شکلی ناجوانمردانه به سمتم هجوم میآورند و توان و تخصص و سواد حداقلیام را نادیده میگیرند و من را همسانِ سربازهای صفرِ بیسواد یا کمسوادِ عموما بیدرکی قرار میدهند تا باور کنم دنیا هنوز دست چه کسانیست! تا هرگز نخستین پستِ روی برجکِ شماره ۵ را فراموش نکنم که میگفتند این برجک جن دارد و قبلا یک نفر نصفه شب پیرزنی تویش دیده و خودکشی کرده. و سوراخهای روی دیوارهای آهنگیاش این شایعه را قوت ببخشند. که یادم نرود چقدر در آن شب بر بر خود اخ و لعن فرستادم که دفترچهی لامذهبِ نظام وظیفه را اینقدر زود پست کردهام. تا یادم نرود اسن روزها دارند چطور میگذرند. که خستهام کردهاند. عمیقا خستهام. منی که خیلی جاهای واقعا خستهکننده را دوام آورده بودم اینجا عمیقا خسته شدهام. که شاید این دو سه روز مرخصی کمی خستگیام را در کند.
نه! من هرگز اهلِ شکایت نبودهام. با این چیزها هم به زودی کنار خواهم آمد. اما هیچوقت این روزها را فراموش نمیکنم. حتی اگر قرار باشد صدای خندههایم را از پشتِ اتاقکِ آهنی در ارتفاع چند متری خفه کنم. حتی اگر قرار باشد اشکهایم را کنترل کنم تا رویِ صورت سردم جاری نشوند و تبدیل به قطرههای سردی نشوند که یخ زدن را در وجودم سرعت میبخشند. من به زودی به همهی این فلاکتها عادت میکنم. اما هیچوقت از یاد نخواهم بردشان. همه اینها دارند قویترم میکنند.
شبیه استادایِ میانسالِ دانشکده ادبیات عینکشو کمی بالاتر از نوکِ بینیش قرار داد و با ته صدایِ مخملیش خوند شب میرسد ز راه، ز راهِ همیشگی / شب، با همان ردای سیاه همیشگی» یه غمِ باحالی سُرید لابهلای مصراعها. شبیه موقعهایی که زیر نورِ کمرنگِ سرِ صبح دراز کشیدی و خطِ نور میافته روی موهایِ نازکِ خرماییت و گرمش میکنه. ولی ایندفعه تاریکی مطرح بود. سرما این وسط دخالت داشت. انگار که واقعا تموم سلولهای تنمون این شب شدنه رو حس کرده باشن. خواستیم جلوش کم نیاریم. دست و بالمون رو باز کردیم و چندتا سرفه زدیم و گفتیم شب است هر دو به یک خوابِ خوب محتاجیم»
خندید. خندیدنش اصلا عکسالعمل موجهی در قبالِ این حجم از فسفر سوزوندنهامون نبود حقیقتا. دیگه کمِ کمش میبایست یه لایکی، ریپلایی، چیزی ابراز میکرد. حس کردیم شاید داره سخت میگیره تا پررو نشیم. شاید دنیامون رو دوست نداشته باشه. حس کردیم باهاش سنخیت نداریم شاید. شاید جوری که ما ازش خوشمون میاد اون باهامون حال نمیکنه. این سنخیت داشتنه خیلی مهمه آخه. مثلا شما تصور کن گلِ رزِ قرمز رنگِ خیلی خوشگلی رو با زنجیر بسته باشی پایِ یه جدولِ رنگ و رو رفتهی لجن گرفتهی تهِ کوچه. اجحافه دیگه. ظلمه در حقِ اون گل رزه. نامردیه. گفتیم یه بار دیگه شانسمون رو امتحان کنیم شاید شد. از توی کیفمون حافظ جیبیمون رو بیرون آوردیم که بگیم ما هم این کارهایم.خواستیم یه طعنهی ریزی هم بهش زده باشیم تا یکم حواسشو بیشتر جمعمون کنه. با ته صدایی که خیلی تلاش میکردیم شبیه اخبارگوهای شبکه یک باشه واسش خوندیم ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم!»
باز خندید. ولی این خندهه با قبلی فرق داشت. بهمون خیره شد و گفت سعدی! بدون اینکه منتظر باشه چیزی بگیم گفت این شعر از سعدیه نه حافظ.» از اینکه اینقد حواسش جمع بود کپ کرده بودیم. ضایع هم شده بودیم یه نموره. ولی خودمونو زدیم به اون راه. گفتیم از قصد گفتیم. از قصد گفتیم تا ببینیم شما متوجهش میشین یا نه» عمیقا از اینکه بهمون توجه کرده بود خوشحال بودیم. ما به چیزی که میخواستیم رسیده بودیم، اصلا هم برامون مهم نبود که اون شعر از سعدیه یا حافظ.
اشعار به ترتیب از منوچهر نیستانی، فاطمه اختصاری و سعدی شیرازی
در طول ۲ ماهی که توی آموزشیِ پادگان به معنایِ واقعی زندگی میکردم با آدمهای مختلفی و نشر داشتم. با کارآفرینی که لفظِ قلم حرف میزد و عمیقا دلسوز بود تا قصابِ شوخطبع و حاشیهدرستکنی که نمیشد حرف بزند و ما خندهمان نگیرد. از کسانی که در فعالیتهای فرهنگیای چون چاپ و نشر و یا تولید پادکست و فعالیت داشتند تا دیزاینرِ خانه و استادِ نرمافزارهای کامپیوتر و .
اینها را برای چه میگویم؟ بگذارید کمی جلو برویم کمکم به اصل قضیه میرسیم. دقیقا آن صحنه در ذهنم نقش بسته است: توی حسینیه و در صفِ نمازهای اجباری(!) بودیم که دیدم سربازِ کناریام دفترچهی کوچکِ آبی رنگی را از جیب اورکتش بیرون آورد و شروع کرد به انگلیسی نوشتن تویش. فاصلهمان کم بود و صفحات دفترچه قابل دید بودند. کل دفترچه به زبان انگلیسی و خط شکسته نوشته شده بود. ظاهرا او خاطراتِ دوران خدمتش را به زبان انگلیسی توی دفترچهاش مینوشت. چنین اشخاصی کم توی آن دوماه به پستم نخوردند. جوانانی که مجبور بودند برای مرد» شدن، دو سال از بهترین زمانهای عمرشان را پوتین به پا اینور و آنور بروند و واضحا شاهدِ از بین رفتنِ زمانشان آنطور که عمیقا دوستش ندارند، باشند. جوانانی که پیش از ورود به اینجا زندگیِ پر جنبوجوش و مفیدی را میگذراندند و برای خودشان کارو کاسبی و شخصیتی داشتند، اما به محض ورود به خدمت با ادبیاتی تحقیرآمیز بیبرنامه» و پسرک بخور و بخواب» خطاب میشدند. کسانی که مجبور» بودند ۵ صبح از خواب بیدار شوند و همهی کارهای اجباری»ِ محوله را با بیمیلی تمام انجام بدهند و ساعت ۹.۵ شب به اجبار» بخوابند، چون ظاهرا مرد» شدن اینطور میسر میشد. کسانی که فکر و تواناییشان بیشتر از نگهبانیهای مسخرهی اجباری»ِ بینتیجهای بود که یک نوجوان یا جوان ۱۸ - ۱۹ ساله نیز از پسش بر میآید. اما این اجباری» بود که برایشان تصمیم میگرفت و اصلا هم ابایی نداشت که آن خاطرهنویسِ به زبانِ انگلیسی هفتهای یک بار دستشوییهای پادگان را بشوید. چون بالاخره آنجا باید تمیز میشد. این سربازی» بود که اصلا برایش اهمیتی نداشت بیبرنامه بودن، بلاتکلیفی، فعالیتهای بیهوده و شدیدا بینتیجه روی جوانانی که در گذشته برنامهی مشخص و اهداف کوتاه و بلند مدت داشتهاند چقدر میتواند حرصدرآر و تنفر برانگیز باشد و اینها چقدر روی روح و روان آنان که میخواستند مرد» شوند تاثیرگذار است. شنیدن سخنان دستوری برای جوانی که به اصطلاح غرور جوانی دارد و میخواهد مرد» بشود، دردناک است. دقیقا به اندازهی متلکهای موتورسواران توی شهرها. و وقتی این دستورها و سخنان به تحقیر میگرایند عملا چیزی از مرد»ی که مد نظر قرار گرفته باقی نمیماند. بحث و صحبت در خصوص این اجباری» محدود به یک موضوع و دو موضوع و چند ساعت و روز نیست. به قولِ یکی از سربازها دو سال باید اسلحهی ۴-۵ کیلویی رو حمل کنیم. حقیقتا بدتر از اینو اونور کردنِ یه بچهی ۵ کیلویی توی شکم توی ۹ماهه!» مرد» شدن در چنین فضایی که همهچیزش جابهجاست و ملاک و شاخص درستی برایش متصور نیستند، شاید کار احمقانهای باید. اما خب چه میتوان گفت. حالا که همین مرد» شدن نیز اجباری»ست.
راستی روز زن» مبارک!
+ هدف مقایسه نبوده ولی اگر از این نوشتار توی مغزتان این دو جنس را منصفانه مقایسه میکنید، خوشحالم کردهاید.
خودم را محکم گرفتهام و از تمام چیزهایی که میتوانند حواسم را پرت کنند دور شدهام. نمیدانم نتیجهی این رفتار چه میشود. نمیخواهم هم بدانم. تصمیمم را گرفتهام تا روی کسی حساب ویژه باز نکنم. از کسی توقع نداشته باشم و فکر نکنم همه به من بدهکارند. خودم را عامل همهی بدبختیهای داشتهام میدانم، همانطور که عامل تمامِ موفقیتهای زندگیام خودم بودهام. خودم را از کادو پیچ بودن خارج کردهام، از دکوری بودن دور شدهام و دیگر برای تعریف کردنهای الکیِ آشنایان ذوقزده نمیشوم. هی هر روز اینستاگرامم را چک نمیکنم که ببینم چه کسی ازم تعریف کرده یا فلان پستم را دوست داشته یا بهمان حرفم را تایید نموده. سرم را توی لاک خودم فرو بردهام. کارِ خودم را میکنم. شبیهِ کبکی که سرش را توی برف کرده و همینکه چشمانش را باز میکند و سرش را بالا میگیرد متوجه میشود بهار آمده و تمام برفها آب شدهاند. شبیه همان موقعی که لبخند میزند و از اینکه شکارچیانِ احمق نتوانستند شکارش کنند خدا را شکر میکند، اما هیچگاه ممنونِ شکارچیها نخواهد بود. هرگز از احمقها متشکر نخواهم شد، حتی اگر کبکِ سر تویِ برففروبرده» باشم!
برآمدگیِ پیشونیش رو نشونه گرفته بودیم و زل زده بودیم بهش. شبیه آهوهایی که خیره شده باشن به برگای آویزونِ شاخهی درختا. چشاش بدجور خمار بود. انگار یه بسته کلونازپام ریخته باشن توی حدقهی چشاش. نمیدونستیم چی بایس بهش بگیم. مغزمون تبخال زده بود انگاری! تعارف زدیم که توی این گرما که ممد استخون هم عرقسوز میشه بیاد بریم با هم کوکاکولای تگری بزنیم. نه گذاشت و نه برداشت با لحنی که مشخص بود میگه عاشق چشم و ابروت که نیستم. با این قیافهت که شبیه وصیتنامه میمونه» دوتا حدقهی چشمشو ازمون برگردوند. جوری رفت که حقیقتا باورمون شد داستانای عاشقونه همهشون تهش غمه. همهشون تهش تلخه. ولی کم نیاورده بودیم. بهش گفتیم ببین فاصلهی بودن» و نبودن»تون یه نون بیشتر نیستا. بیا و به حرمت الفبا هم که شده نذار غلط بنویسیم. نذار نمرهمون کم شه. نذار اون کارت صدآفرینا برسه دست شاگرد زرنگِ صندلی جلو نشینِ کلاسمون.» وایساد. برگشت نیگامون کرد. نیگاش شبیه نگاه آمیتاپاچان بود به خواهر ناتنیش که تازه عروس شده. گفتیم وقتی نیگامون میکنین رودههامون درد میگیره. انگار یخ پاشیده باشن روی قلبمون. رنگش مثِ پیکانِ داداشتون میشه. سفید یخچالی. انگار که میخواد بپره بیرون و بتپه توی حدقهی چشاتون» فهمیده بود دیوونهایم. باورش شده بود که واقعا یچیزایی توی چنته داریم. با حجب و حیایی شبیه این دختر جوونایِ فیلمای ِ شبکه ۳ خندید. رودههامون دوباره درد گرفتن. یه تیکه یخ برداشت و انداخت توی استکانِ جلو روش. دستایِ پوست گردوییش رو به هم مالید و گفت کوکاکولا فقط تگری میچسبه»
بیخیالِ صفِ گوشت و مرغ شدهام. بیخیالِ هر چه که بخواهد جملهی حق گرفتنیست» را هی توی مغزم بکوبد و ناتوانیهایم را به رخم بکشد. دیگر پلاکارد بالا نمیگیرم و به گلویم باد نمیاندازم و جلوی درِ دانشگاه به عالم و آدم اعتراض نمیکنم. به نظرسنجیهای مسخرهی اینترنتی بدبینتر از همیشه شدهام و دیگر انگیزهای برای اینجور مسخرهبازیها ندارم. به حرف پدرم برگشتهام که میگفت کلاهت را سفت بگیر تا باد نبرد». تا توی این وضعیتِ نامشخصِ هر روز به یک شکل، بتوانم زندگیِ حداقلیام را حفظ کنم. با بچهها برای دیدنِ فیلمِ مسخرهای قرار گذاشتهام که مطمئن هستم ارزش دیدن ندارد. هنوز یک دقیقه از زمانِ خرید بلیط نگذشته که از خریدش پشیمان میشوم. بلیط را به رفتگری که کنار خیابان ایستاده میدهم. هندزفری را توی گوشم میگذارم تا صدایِ دستفروشهای جلوی سینما توی مخم نرود. نمیتوانمِ حریفِ اصرارهای بیخودِ بچهها برای سینما رفتن بشوم. یک بلیط دیگر از گیشه میخرند و مرا به زور هل میدهند توی سینما. بلیطِ نصف شده را توی زیپِ کوچک کیفم میاندازم و روی صندلیِ آخر مینشینم. بچهها یکی از تماشاچیان را سوژه کردهاند و دارند بهش میخندند. خندهام نمیگیرد. خیلی وقت است که خندهام نمیگیرد. همینکه چشمهایم را باز میکنم صدای تیتراژِ انتهای فیلم را میشنوم. نمیدانم فیلم چه بوده اما تیتراژِ مزخرفی که پخش میشود بهم انگیزهای برای پرسوجو در خصوص موضوع فیلم نمیدهد. بچهها با خندههای حالبههمزنی سالن را ترک میکنند. پشت شیشهی کثیفِ سالن منتظرم ماندهاند. به گوشهی دیگر سالن نگاه میکنم. مسؤول سالن در حالِ بیرون انداختنِ مرد نارنجیپوشیست که روی یکی از صندلیهای انتهایی سالن جوری خوابیده که به نظر میرسد صد سال میشود مرده است.
زمانه کیفرِ بیداد سخت خواهد داد
سزایِ رستمِ بد، روزِ مرگِ سهراب است
هوشنگ ابتهاج
عکس: علی فرجیان
توی آلمان چیزی به نامِ آموزش نویسندگی» وجود نداره! از نظر آلمانها ایجاد محیطی که خارج از فطرت ذاتیِ انسانها باشه، یجورایی هتک حرمت به هنرِ ناب تلقی میشه! اونها معتقدند که برای نویسنده بودن و برای نشون دادنِ استعداد نویسندگی، باید منبع الهامی ذاتی در ذهن و مغز شخص وجود داشته باشه و آموزشِ صرف به هیچوجه پذیرفته نیست. البته این سنت به صد سال پیش برمیگرده و کمکم در حالِ براندازیه، اما نابغهپرستی توی آلمان هنوز هم اجازه نداده که موسسهها و آموزشگاههای مختلفی مثل قارچ سر از خاک بیرون بیارن و شروع به هنرجو پذیرفتن کنن. اتفاقی که توی آمریکا به شکلی افسارگسیخته در حال انجامه و البته ایران هم وضعیت خیلی بهتری نداره. با یه مقایسه کلی بین موسسههای آموزشی آلمان و آمریکا به این نتیجه میرسیم که توی آلمان ارزشگذاری بر نوشتن چیزی فراتر از یک هنر یا استعداده. تنها یک موسسه آموزشی ادبیات در این کشور به شکل آکادمیک فعاله درحالیکه تعداد این مراکز در آمریکا به پونصد عدد هم میرسه! و خب توی ایران هم که آمار مشخص و دقیقی نداریم و نداشتیم هرگز!
اما چه کنیم اگر قراره به این کلاسها وابسته نباشیم. خوندن و نوشتن، اولین، بهترین، موثرترین و کمهزینهترین راهیه که میتونیم و باید انتخاب کنیم. رفتن به کلاسهای فلان نویسنده که کتابش به چاپ بیستوپنجم رسیده و توی اینستاگرام فلانقدر کا فالوور داره، هیچ کمکی که نه، ولی کمترین کمک رو بهمون میکنه. باید زیاد بخونیم و زیاد بنویسیم. نویسندگی رو فقط از طریق انجام دادنش میشه یاد گرفت. و اگر دیدیم داریم به زور مینویسیم یا حوصلهی خوندن کتابهای ۴۰۰ - ۵۰۰ صفحهای رو نداریم، بهتره نوشتن رو بذاریم کنار. هیچکس مارو مجبور نکرده که نویسنده باشیم!
قرار بود برویم میدانِ تیر و تیراندازی کنیم. فرمانده همان حرفی را که هنگام رژه بهمان گفته بود، تکرار کرد. روی تپهی گِلیِ کوچکی ایستاده بود و درحالیکه بارانیِ سبزِ زیتونی رنگش را دو دستی چسبیده بود که باد نبَرَد، با تهلهجهی مازندرانیاش گفت بچهها به سیبل زل نزنین! خیره نشین به سیاهیِ وسطِ سیبل. چشاتون خطا میکنه. ممکنه تیرتون بخوره به پشت تپهها و کلا از مرحله حذف شین» توی رژه هم همین را بهمان گفته بودند. به خصوص به کسانی که کد ۱ بودند و قد بلندترین نفرِ گروهان و یکجورهایی شاخص برای نفرات بعدی. میگفتند اگر به یکجا خیره شویم ممکن است سرمان گیج برود و کنترلمان را از دست بدهیم و بخوریم زمین. و خب با اسلحه زمینخوردن بین یک جمع ۴۰۰ - ۵۰۰ نفری عمیقا اتفاقِ زجرآوری بود.
بعدها سعی کردم این رفتار را در زندگیام حفظ کنم. سعی کردم به اهدافم خیره نگاه نکنم. زوم نکنم روی یک هدف و موقعیت تا بقیهی موقعیتها را از دست بدهم. من به شدت آدمِ زودخستهشوندهای هستم. زود با هر شرایط مسخرهای کنار میآیم، چون توان و حوصلهی جنگیدنهای الکی را ندارم. اما باید هر جور شده به خودم ثابت میکردم که کی آقای اینجاست. باید برای هدفهای حداقلیام که شده انرژی میگذاشتم. باید هدف حدودیام را پیدا میکردم روی دور و برش زوم میکردم و به سراغش میرفتم. اینجوری نه سرگیجه میگرفتم و نه تیرهایم به خطا میرفت.
داشت سعدی میخوند. همونجا که گفت هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگهی کاهیِ تاشدهی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم اصلن ما حسِ عاشقونهی شبایِ شعر خوندنتون. مستاصلترین بیتشون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکهی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستونتون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازیکردنتون. احتیاج میدونین یعنی چی؟»
دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوهایِ طره شدهی جلو چشماشو کنار زد و خیره شد به دستایِ شبیهِ بالِ نهنگش. گفته بودیم؟ دستاش شبیه بال نهنگ بود. هیچ حرفی نزد. حتی نگفت با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی». خوشحال شدیم حقیقتا. چون قبلنا از این فازا داشت. بعضی وقتا یه حرکتایی میزد شبیه اونایی که هادی ساعی روی حریفاش میزنه. خوشحال شدیم که هیچی نگفت. نذاشتیم بین دو راند استراحت کنه. همینجور که کفِ زمختِ دستمون روی سعدیِ کاهی بود گفتیم وقتی میخندین انگار توی این دنیا هیشکی دیگه نیست که بتونه بخنده. انگار کل قشنگیارو پودر کرده باشن ریخته باشن توی خندههاتون. انگار مومیاییش کرده باشن توی موزه. انقد که کمیابه. انقد که نداریم ازش نمونه. زیبایی میدونین یعنی چی؟»
دیدیم غلظت هوایِ اکسیژندارِ اطرافمون داره کم میشه. هر چی بیشتر نفس میکشیدیم، بیشتر حس خفگی بهمون دست میداد. فهمیدیم اثرش رو گذاشته. فهمیدیم که الکترونها و پروتونها هم فهمیدن عاشقیت رو. که مدارِ کل شاعرا از قدیم تا جدید هولِ اون میچرخید. واسه همین بود که اون لحظه دستمون رو گذاشتیم روی سعدی. تا چشش نخوره به اونجایی که میگه رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما». چشمامونو بستیم و دندونامون رو به هم فشردیم و با صدایی که میلرزید گفتیم ترس میدونین یعنی چی؟»
از وقتی که پست دادنهامون توی برجک تموم شد و تقسیم شدیم و به لطفِ رشتهی دانشگاهیمون، بهداریِ پادگان رو زدن پشتِ قبالهمون یه ماهی میگذره. بهداری جای خوبیه. ینی در بیابان لنگه کفش هم نعمت است به هر حال. میدونین که چی میگم؟ یکی از بهترین فایدههای اینجا اینه که همه بهت وابستهن! از سرداری که دماغش فینفین میکنه و باید چارتا آمپول و سرم بخوره تا برگرده به حالتِ قبل و به بقیه زور بگه تا سربازی که غیبت کرده و به زور رفته از یه ننه مردهای گواهیِ استعلاجی گرفته و افتاده به پات تا دکتر استعلاجیشو تایید کنه. از آشپزهایی که بیمه بهشون تعلق نمیگیره و مجبورن دارو رو آزاد بخرن ولی وقتی با سربازهای اینجا اوکی باشن میشه از چار ورق قرصِ ناپدید شده صرفنظر کرد! از اون حاجآقایی که تسبیحش رو بیسوچاری توی دستش میچرخونه و چون اعتقاد داره ثواب داره» یه ماه در میون میاد حجامت تا سرباز نشدههایی که میخوان به هر ضرب و زوری گواهیِ معافیت از خدمت بگیرن. از همهو همهی اینا. و جالبیش اینه که بچههای اینجا تقریبا به هیشکی وابسته نیستن. تهش شاید آخرِ خدمت به نیروی انسانی وابسته باشن. که اونم باید بیان تا اضافخدمتهاشونو ببخشن و گیروگوری توی پروندهشون بود برطرف کنن.
دیشب رفتیم آشپزخونه. با حسن. که از قدیمیهاست و ۴-۵ ماه دیگه میره از اینجا. رفتیم و نشستیم روی میزِ سالن غذاخوریِ آشپزخونه و گرم صحبت شدیم با آشپزها. همهمون سفید پوشیده بودیم. ما روپوش به اقتضای بهداری بودنمون» و اونا پیرهن و شلوار و چکمهی سفید واس خاطرِ آشپز بودنشون». دیگهای بزرگِ پخت برنج رو که میدیدم توی مغزم دنبالِ یه جایی میگشتم که بتونم اینجا رو باهاش مقایسه کنم. اما چیزی پیدا نمیکردم. تا حالا جایی نبوده که ۷-۸ تا دیگِ بزرگ داشته باشه که با لولههای قطوری به مخزنِ آبِ جوش وصلن و توی کمتر از یکساعت و نیم کل برنج رو دم میارن. ینی من تاحالا ندیده بودم.
یادم رفته بود که واسه چی اومده بودیم. اما حسن خوب یادش بود: بردنِ غنیمت! گفته بودم که. یکی از موهبتهای بهداریعه! چند ورق قرص و مواد ضدعفونی کننده در عوضِ هندونه و پنیر و روغن و تخممرغ. گمونم مبادلهی منطقیعی بوده باشه! به عدالت و انصاف و اینجور چیزها معتقدیمها. ولی خب آدم بعضی وقتا وارد جریانی میشه که مجبوره همه چیو به داییجانش بگیره! مام فعلا توی این مرحلهایم. غنیمتها رو برداشتیم و برگشتیم بلوکِ خودمون. امشب بهمون ماکارونی دادن. ماکارونی که چه عرض کنم. خمیرِ سویا بود! گمونم تخممرغها باید زودتر از چیزی که فکر میکردیم مورد استفاده قرار بگیره! حالا که دقیقتر میشم میبینم واقعا میارزید. چارتا ورق سیتریزین و لوراتادین، به جایِ شامِ چارشنبهشبمون. یه مبادلهی کاملا عادلانه!
دوباره برگشتى
تو روزهاى بدم
به من اضافه بشى
نمیدونم که باید
چقدر بگذره تا
تو هم کلافه بشى
غمِ جدیدى ازت
حک شده رو تنِ من
مثلِ نمک رو زخم
غمت برای دلم
مقدسه قطعن
مثلِ نمک رو زخم
شدى پدر ژپتو
که توىِ قرن ف
یه عشقِ چوبى داشت
یه عشقِ چوبى که
واسه شکسته شدن
دلیلِ خوبى داشت
باید برنجى ازم
ببین چه رنجى ازم
تو دست و بالِ توعه
که عشق منجى نیست
که عشق چیزی نیست
فقط وبالِ توعه!
یه عمره سنگ شدم
که چوب خورده نشم
یه عشقِ مرده نشم
منی که این همه سال
تقاص پس دادم
که دلسپرده نشم
همیشه خاطرهها
عذاب میشه برام
برو پدر ژپتو
باید برنجی ازم
بفهم از تو صدام
برو پدر ژپتو
توی بهداری پادگان برای کمیسیون دو بخش وجود داره. یک/ کمیسیون بدوی: برای گرفتن استعلاجیهایی که بیشتر از ده روز هستن. دو/ کمیسیون ۱۳۴: برای گرفتن خسارت در نتیجهی ضربه و جراحت و .
چند روز پیش یکی از سربازهای بخش فرهنگی اومد و درخواست کمیسیون ۱۳۴ داد. پاش بخاطرِ ضربدیدگی توی فوتبال بدجور آسیب دیده بود. خودش نمیدونست این کمیسیون اصلا چیه و وقتی ازش پرسیدم که از کجا و توسط کی مطلع شده، چیز جالبی گفت. گفت فرماندهشون گفته بیاد و درخواست کمیسیون بده تا بتونه خسارت بگیره. و پولی که از کمیسیون میگیره رو نصف نصف تقسیم کنن با هم. حدودا ۵ میلیون میشد خسارت اون آسیبدیدگی.
+ دارم با خودم فکر میکنم که خوردن این لقمهها چقدر راحت شده.
وقتی مادرم - یا هر زنِ دیگری اصلن - در مورد بچهدار شدن و زایمانش صحبت میکند، احساس میکنم چه اتفاق لذتبخش و خوبی است. گمان میکنم اینکه بتوانی مولدِ کسی شبیه خودت باشی قدرت عجیبی میخواهد. اینکه حاملِ انسانی باشی که چند سال بعد قرار است مهندس بشود، دکتر بشود و حتی رانندگی کند و قسطهای خانهی اجارهایاش را بپردازد اگر عجیب نباشد، لااقل جذاب و هیجانانگیز است. اما گاهی وقتها به شکل دیگری به این قضیه نگاه میکنم. حتی اگر مادر شدن مقدس باشد؛ اما آیا تماما لذتبخش است؟ آیا حملِ چند کیلو روی شکم در مدتی چند ماهه میتواند لذت خاصی داشته باشد؟ آیا فشارِ عجیب برای خروج نوزاد یا خوردنِ سوزنی تو خالی و چند سانتی به نخاع و بیحسیِ بعد از آن و خالی شدنِ یکبارهی رحم، و تهوع و استفراغ و ضعف و تنگیِ نفسِ متعاقبش دردناک نیست؟ آیا شنیدنِ چندبارهی صدای ونگزدنهای بچهای که نمیگوید دردش چیست و چه میخواهد، میتواند لذت بخش باشد؟ چرا مادر بودن نمیتواند باعث شود که به خود اجازه بدهیم نسبت به رفتارهای چندشآور فرزندمان احساسات منفی داشته باشیم؟ آیا کودکی چند سانتی که در لایهای از خون و مایع آمنیون غوطهور است و یک بندِ محکمِ گوشتی به نافش وصل شده واقعا میتواند دوستداشتنی باشد؟ آیا تقدس میتواند کاری کند که چیزی عذابآور نباشد؟ چرا سعی میکنیم از بدیهای مادر شدن نگوییم؟ فقط چون مقدس است؟ اصلن آیا واقعا مادر شدن امری مقدس است؟!
اکنون که دارم این مطلب را مینویسم، ۳۰ روز است که سربازم! ۳۰ روز است که شبها ساعت ۲۱ میخوابم و صبحها ساعت ۵ با نورِ خیرهکنندهی چراغهای آسایشگاه بیدار میشوم. از سربازی نوشتن برای من کار خیلی راحتی نیست. شاید حتی سختترین کار باشد! این لغت را باید زندگی کرد. لمس کرد و چشید تا بفهمیم وقتی از سربازی حرف میزنیم، دقیقا از چه چیزی حرف میزنیم. نه اصلا! برجک را از ذهنتان بیاورید بیرون. روزهای سربازیمان هیچ سنخیتی با برجک و تنهایی و پامرغی و اینجور نوستالژیکها ندارد. نوستالژیهایی که همهی فامیل - بلا استثنا - آن را تجربه کردهاند و از نابهسامانیاش مینالند. اما هنوز» به سراغمان نیامده. [که خب پس از گذشت چند هفته تنمان به تنش خورد!] راستی دقیقا نمیدانم از چه چیزِ سربازی و سرباز بودن بنویسم. اگر بخواهم خیلی روراست باشم و صحبتهای فلسفی و بنیادینِ این حوزه را مطرح نکنم، احتمال میدهم ادامهی خدمتم را باید در یکی از جزایرِ سهگانهی خلیج فارس بگذرانم! اگر هم بخواهم خیلی اوکی فیلینگ بنویسم و از خوبیها و خصایص نیکش بگویم خب الکی حرف مفت زدهام! تنها چیزی که الان - یعنی حالا که روی طبقهی دومِ تختِ فی آسایشگاه نشستهام و آنکاردِ تختم را تصحیح میکنم و منتظرم تا زمانِ شامگاه فرا برسد - میدانم این است که من؛ افسر وظیفه با کد ۲۴ از گروهان ۳، قرار است چند هفته دیگر این شهرِ نمدارِ خیس را ترک کرده و به جایی بروم که نمیدانم کجاست.
۱ اسفند ۹۷ - بابل، مازندران
بعدن نوشت: این مطلب رو از سررسیدی که با خودم برده بودم آموزشی برداشتم. خاطرات روزانهی ۵۷ روز آموزشی توش ثبت شده و توی این فکرم که کمکم منتشرشون کنم. شاید به مرور و توی وبلاگ و کانال و شاید یکجا و در قالب فایل PDF
گالریِ موبایل چیزِ خیلی مزخرفیست. بعضی وقتها (به خصوص حالا که نت نداریم و توی پادگان سر میکنیم) آنقدر حوصلهمان سر میرود که مجبور میشویم خاطراتمان را از طریقش مرور کنیم. و امان از خاطرات. امان از روزهای خوبی که رفتند و نماندند و فقط یک فایل جیپیجی برایمان گذاشتند با کمتر از ۱۰۰مگابایت حجم! اما همین فایل ریز دمار از روزگار آدم درمیآورد. جوری که مطمئن میشوی هرچه بشود من یادِ تو میافتم»
+ یادگاری از کاپیتانِ تیم.
دکتر که از دفتر مدیریت بیرون آمد با لبخندی خیلی مسخره گفت نگا کن چقد هوا کثیفه!» و این جمله رو جوری گفت که انگار داشت در مورد موهای زبر گربهی ملوسی که روی ماشینش نشسته و از سرما بدنش را جمع کرده؛ حرف میزد. توی خبرها خواندم که فردا همه مدارس و همه دانشگاههای تهران را تعطیل کردهاند. به خاطرِ آلودگی. و این خبر اولین خبری بود که بعد از دوهفته توی تلگرام میتوانستم بخوانم. خوشحال نشدم. همخدمتیهایم باید میآمدند پادگان. من هم. ما ریه نداشتیم چون. همانطور که خیلی چیزهای دیگر نداشتیم. از جایی که هستیم نصف تهران را میشود دید. ولی این روزها کل تهران را غبار گرفته. انگار تصویرِ شهر را برده باشیم توی نرمافزار فتوشاپ و یک لایهی خاکستریرنگ رویش کشیده باشیم و وضوحش را تا ۵۰-۶۰٪ بالا برده باشیم. گلویم میسوخت. یک پاکت شیر برداشتم و با خرمای سهمیهی صبحانهمان خوردم. میگویند شیر برای اینجور آلودگیها خوب است. همانجور که کره برای مواد مخدر و به خصوص گُل جواب است. میبُرَد. دکتر با همان لبخند مسخرهاش به آسمان نگاه میکند. آرام زمزمه میکنم بگو چگونه ما وا ندادیم؟» گفت چه گفتی؟ گفتم هیچ. آن گربه را نگاه کن. انگار مُرده.» گفت نه، دارد راه میرود. بلندتر گفتم که رمز ماست ایستاده مُردن»
شاید هم ما تنها نسلی بودیم که واقعن نمیدانستیم باید چهکار کنیم. شاید از ما بلاتکلیفتر در هیچ برههی تاریخیای پیدا نشود. اولش که بچه بودیم و نفهم. بزرگتر که شدیم بهمان گفتند اینهایی که معروف شدهاند و توی تلویزیون میبینیشان آدمهای موفقی هستند. سعی کن شبیه آنها شوی. ما هم فکر میکردیم اینها که معروفند همهی کارهایشان درست است. چون موفق بودند بالاخره و توی تلویزیون نشانشان میداد. ما هم سعی کردیم دوستشان داشته باشیم و عکس و پوسترشان را روی دفتر و کتاب و میز تحریرمان میچسباندیم. بعد که سنمان به رای دادن رسید به همان حرفهای بچگیمان برگشتیم و سعی کردیم به حرف آدمهای موفق گوش کنیم. گوش کردیم و رای دادیم. نمیدانستیم قرار است تهش چه شود. هیچکس نمیدانست خداوکیلی. هیچکس به ما نگفت موفق شو و بزرگ شو و معروف شو، همه بهمان گفته بودند شبیه فلانی شو [که معروف است و توی تلویزیون است و قاعدتن موفق] و ببین چه میگوید و چه میکند. ما هم همینکار را کردیم. از کجا میدانستیم داریم غلط میکنیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم. اتاق تاریک بود و هیچ نوری دستمان نبود و از سمتی که نور میآمد صدای شلیک گلوله هم شنیده میشد. آن موقعها به دستهایمان ایمان نداشتیم. به خاطر همین بود که کف دستمان را بو نکرده بودیم. اما حالا قضیه فرق کرده. حالا داریم کف دستمان را بو میکنیم. بوی خون میدهد. بوی زخم و عفونت میدهد. بویِ خونِ همان همکلاسیهایمان که هیچوقت پوستر و برچسبِ آدمهای معروف را روی دفتر و کتابهاشان نزده بودند. آنهایی که به حرفهای آدم معروفها گوش نکرده بودند. آنهایی که شاید آدمهای موفق و معروفی نشده باشند و توی تلویزیون نشانشان ندهند ولی لااقل کاری کردند که بلاتکلیف نمانند.
از وقتی بنزین سهبرابر شد، گندش دراومد! گندِ چی؟ الان میگم. ما توی بهداریِ پادگان دو مدل آمبولانس داریم. یهمدل یه لندکروزر اتاق پلیسیِ مدل ۲۰۰۱ که با کمی تغییر توی اتاقش و زدن چسب و گذاشتن آژیر و چراغگردون سعی کردن تبدیلش کنن به آمبولانس و یدونه آمبولانسِ واقعی. ینی لندکروزر هایس. اون لندکروزرِ اتاق پلیسی دست سربازه. ینی دست من و یکی دوتا از سربازهای دیگه. و هایس دستِ کادریهامون. طبق مصوبهی این دولتِ ناعادل، ماهی ۵۰۰ لیتر بنزین تعلق میگیره به آمبولانسها. و درسته که نیروهای مسلح سهمیهی مجزای بنزین دارن ولی خب در تخصیص لیتر به بخشهای مختلفِ هر پادگان این عددها که توسط دولت تعیین شده تاثیرگذاره. هایس تقریبن در طول ماه هیچ جابجایی نداره. ینی عملن توی پارکینگ پارکه. فقط برای زدن بنزین میبرنش پمپبنزین و برش میگردونن پارکینگ. واسهتون سوال شده که وقتی جابجا نمیشه چرا بنزین میزنن؟ وسط هفته که میشه یکی از کادریها با یه ۲۰لیتری سراغ هایس میره و بنزینش رو انتقال میده به ماشین شخصیش! البته نامردی نمیکنه. واسه بقیهی همکارهاش هم کنار میذاره. یه معاملهی برد - برد! گمون کنم اگه بنزین گرون و حساسیتها روش زیاد نمیشد؛ کسی از قضیه خبردار نمیشد هیچجوره.
تازه فهمیدم چرا میگن سربازی از آدم مرد میسازه. چون نامردی و ی رو یادمون میده.
امروز خبر رسید که سهمیهی بنزینِ بهداری رو حذف کردن! ظاهرا فرمانده کل از این ی باخبر شده (این که چطور باخبر شده یکم مفصله و از طرفی که حس میکنم چندتا از سربازهای قرارگاه توی کانال هستن ترجیح میدم فعلن نگم. ولی در موردش خواهم نوشت) و یه جلسه با فرمانده بهداری و مسؤول پشتیبانی (که آمبولانسها در اختیارشه) گذاشته و بهشون گفته از قضیه مطلعه و کل سهمیهی بنزین رو حذف کرده! واقعن از شنیدن این خبر خوشحال شدم. امیدوار شدم به اصلاحات. امیدوار شدم به بعضی از فرماندهها
امروز روزِ رشت بود. رشت رو به چند دلیل دوست دارم. مهمترین اتفاقهای مهمترین دوران زندگیم (یعنی دوران دانشجویی) توی این شهر برام رخ داد. آشنایی با آدمهای مهمی که هنوز هم آدمهای مهم زندگیماند تو کافههای این شهر اتفاق افتاد. عشق، نفرت، خنده، اشک و حسهای متنوع و متناقضی رو توی این شهر تجربه کردم. و گمان کنم هیچ شهری توی ایران نتونه جاش رو بگیره. هیچ شهری نیست که بوی کباب و ماهی و بارون و دریا و هزار عطر دیگه رو یجا داشته باشه. چنین شهری کم پیدا میشه. شهری که یه گروهِ یونیفرمِ نظامیپوش با مردم؛ یارِ دبستانیِ من بخونن و دست بزنن کم پیدا میشه توی این مملکت.
این ویدئو
به نظرم ارزشمندیِ هر چه به غمانگیز بودنش است. یعنی گمان میکنم هر چیزی که غمانگیزتر باشد، ارزشمندتر است. البته تعریف هر کس از ارزش» ممکن است متفاوت باشد [که ناگزیر است]، ولی هر کس یا هر چیزی که باعث بشود انسان به چیزی فراتر از سطح معمول زندگی بیاندیشد ارزشمند است. غم چنین کاری میکند. البته غمی که نتیجهاش چیزی شبیهِ مادیاتِ جهانیمان نباشد. غمِ شاید. غمِ فرادنیایی. انسانهای غمگین از حرص و جوش دورترند. تقلا نمیکنند برای به دستِ آوردنِ هر چیزی به هرقیمتی. حتی گمان میکنم آنها دروغ هم کمتر میگویند. غم؛ انسانها را بزرگ میکند. بهشان قدرتِ شگرفتری میدهد و آگاهشان میکند و این؛ ارزشمند است. ارزشِ وجودی هر کس به آن میزان اندوهیست که حملش میکند. اندوهی که از خشم دور است. از آدمکُشی دور است. به نظرم شاعرها یا نقاشها یا عکاسها و یا بازیگرانِ تیاتر انسانهای غمانگیزتری از خلبانان یا رانندگان و یا فوتبالیستها هستند . آری! غم شاید همان باشد که هنر میآفریند. حتی اگر این هنر؛ آشپزی باشد. خیاطی باشد. غم و انسانِ غمانگیز، دوستداشتنی است. شاید بیشتر از هر کسِ دیگری. حتی میخواهم پایم را فراتر بگذارم. گمان میکنم آدمهای غمگین زندگیِ شادتری دارند! در این خصوص دلیل متقنِ علمی یا استدلال منطقی ندارم. چون اصلن غم یک چیز منطقی نیست. غم نسبیتی است که نصیب هر کسی ممکن است بشود. برای برخی بیشتر و برای برخی کمتر. به آن ظرف» بستگی دارد. [البته امیدوارم غم را در اینجا آنچیزی تصور کنید که مقصودم هست. ایضن شادی را.]
سلام ریحانه! دیروز رفته بودم عزاداری. عزای همانها که در هواپیما بودند. البته بعضیها میگفتند ما داریم شلوغ میکنیم و این نامش تجمع و تظاهرات است؛ نه عزاداری. ولی باور کن ما هیچ چیز را نشکستیم و هیچ جایی را آتش نزدیم. حاضرم قسم بخورم. ولی از بیسیمِ یکی که کلاه حفاظتی روی سرش بود و هیکل بزرگی داشت شنیدم که میگفتند اونجا رو پاکسازی کنید.» ریحانه مگر ما لجنیم که پاکسازیمان کنند؟! مگر کثافتیم؟ اصلن پاکسازی از چه؟ با چه؟ باتوم؟ نمیدانم ریحانه. از وقتی رفتهای دیگر از این جمع شدنها و شعار دادنها نمیترسم. دیگر از آن باتوم به دستهایی که بلندبلند حرف میزنند و هیکلشان بزرگتر از حالت استاندارد است نمیترسم. دیگر از اینکه من را بیندازند توی ونهای مشکی رنگ و بهم دستبند پلاستیکی بزنند نمیترسم. از هیچچی نمیترسم. از وقتی رفتهای دیگر از هیچچی نمیترسم ریحانه. البته من هنوز هم که هنوز است از خشونت بدم میآید. آنجا هم حرف خشنی نزدم و کارِ خشونتباری نکردم. ولی خب باز هم جمعمان را متفرق کردند ریحانه. دیگر باید چه میکردیم تا کاری به کارمان نداشته باشند؟ خسته شدهام از اینهمه زور. از زوری که منطق ندارد. آری ریحانه! آنها منطق نداشتند. شبیهِ پدرت. دارم فکر میکنم که اگر دولت مجارستان اینهمه دروغ میگفت و سر مردم شیره میمالید، هنوز هم تلویزیونشان برفبازی نشان میداد؟ اصلن توی مجارستان برف میبارد؟ آیا توی مجارستان به جمع شدن عدهای برای عزاداری گیر میدهند؟ آنهم با باتوم و کلاهمحافظ و فریادهای عجیب و غریب. اصلن توی مجارستان هواپیمایی را با موشک میزنند بعد نگویند که ما زدهایم و بعد که نزدیک به ضایع شدنشان باشد بگویند اشتباه شده و خب پیش میآید؟ ریحانه! تو که اطلاعات زیادی از مجارستان داری میشود جواب این سوالهایم را بدهی؟
راستی تو هم آمده بودی توی خیابان؟ امیدوارم آمده باشی! اینبار نمیخواهم به تو بگویم که نیا و توی شلوغیها نباش و الکی برای خودت دردسر درست نکن. نه ریحانه! هر کاری دوست داری بکن. شاید دلت آرام بگیرد. شمع روشن کن. اشک بریز. خشمگین باش. تنها چیزی که از تو میخواهم این است که شال خاکستری رنگت را بپوشی و کمی بیشتر دوستم داشته باشی. شاید این آخریننامهای باشد که برایت مینویسم. شاید دیگر فرصتی نباشد برای دوست داشتن. دوستت دارم ریحانه. مثل قبل. کمی غمگینتر. کمی خشمگینتر.
[عکس را یکی از دوستان گرفته ولی نخواست نامی از وی آورده شود.]
وقتی بزرگتر میشدم حس خوبی داشتم. اینکه هی روی صورتم موهای کمپشت و نرمی شروع میکردند به رشد کردن و نشان میدادند قاطیِ آدمبزرگها شدهام، حسِ شکستهای بچگانهی دبیرستان از ذهنم پاک میشد. نمیدانستم این آینده» که باید میآمد و در نتیجهاش من را بزرگ میکرد، قرار است چطور باشد. خبر نداشتم در ازایِ پیوستن به آدمبزرگها باید چه چیزهایی از دست میدادم و چه چیزهایی به دست میآوردم. راستش، آن موقعها اصلن برایم مهم نبود این چیزها. دوست داشتم حتی اگر شده غم و غصههای بزرگسالی را تحمل کنم تا از نهال بودن فاصله بگیرم و درختی شوم که میوه بدهد. یا سایه داشته باشد. مفید باشد به هر حال. فکر میکردم غمها دورهی مشخصی دارند و میآیند و اذیت میکنند و میروند بالاخره. هیچ چیز ماندگار نیست. حتی اندوه. اما اشتباه میکردم. حواسم نبود که بعضی چیزها حتی اگر بروند هم، ردی از خود برجای میگذارند. یادم نبود که وقتی درختی آسیبی میبیند و یا رویش ضربهای زده میشود و یا وقتی با چاقویی بر بدنش خط میاندازند (حتی اگر یادگارهای خوب خوب نوشته باشند) هیچگاه آن رد از بین نمیرود. درخت بزرگ میشود، رشد میکند و دوباره برگ و میوه میدهد، اما آن ضربه هیچوقت از تنش پاک نمیشود. باهاش رشد میکند، بزرگ میشود و تا آخر عمر نشانی از آن باقی میماند. غمها مثلِ شراب نیستند. آنها با گذشت زمان بهتر نمیشوند. بزرگتر میشوند و نامردتر.
من یه آدمم. واقعیِ واقعی. نه فیلمم نه عروسک. یه آدمِ واقعیام. بابت همهی حرفهای بدی که میزنی ناراحت میشم. اگه بازوم رو زیادی فشار بدی دردم میگیره. بهم بیمحلی کنی غصهم میشه. منو بزنی گریه میکنم. من یه آدمم. اگه منو بکُشی واقعن کشته میشم. به چشمام نگاه کن. همرنگِ خورشیده. موقعِ غروب. غروبِ یک روزِ تعطیل. نارنجیه؛ مثلِ یه پرتقالِ خونیِ پرآب. دستام رو ببین. شبیهِ بالِ نهنگه. یه نهنگِ غمگین که وقتی گریه میکنه دریا بزرگتر میشه. ببین لبهام رو. مزهی چوب میدن. مزهی برادههای چوب که تو شیشهی مربای آلبالو ریخته باشنش. چوبِ یه درختِ قدیمی وسطِ جنگلای آفریقا. من یه آدمم. یه آدمِ واقعی. اگه منو بکشی کشته میشم. با همهی خورشیدها و پرتقالها و نهنگها و دریاها و چوبها و جنگلهایی که تومه کشته میشم. واقعیِ واقعی
همیشه از یه حدی که بگذره قضیه برعکس میشه. از یه حدی که مهربون بشی ممکنه دشمنات زیاد شن. از یه حدی که بیخیال شی همه چی روالتر میشه. اون حد» مهمه. باید ازش گذشت. وقتی توی ماشین نشستی و سریع میری انگاری همه چیزای اطرافت دارن به سرعت ازت عبوی میکنن؛ اما وقتی خیلی سریعتر میری - ینی از حد میگذری - و سرعتت خیلی بیشتر میشه همه چیزای دیگه آروم میشن. س پیدا میکنن. انگار یه گوش نشسته باشی. همیشه همینطوره. میگیری چی میگم؟ حد مهمه. اون حد رو پیدا کن.
به نظرم زندگی به شکل کلی برای خوشبخت بودن ایجاد نشده. نمیخواهم خیلی رادیکال باشم و بگویم زندگی، بدبختیست؛ هرچند دقیقن چنین نظری دارم! زندگی مجموعهی متشنجیست از تلاش برای تهیهی غذا و ی جنسی و خواب. مابقی فعالیتهای بشر از ابتدا تا همین قرنِ عجیبِ مدرن، برای دستیابی به چنین مقصودی ایجاد شده. همین سهتا. و اگر بخواهیم خیلی ریز شویم و دقیق روی این سه موضوع نگاه کنیم، میبینیم که بشر برای به دستآوردن این سه نیاز همیشه در رنج بوده و تلاش کرده و اذیت شده. حتی خوابیدن در بسیاری لحظات رنجآور است، به خصوص در قرن حاضر. و مهمترین علتش رنجیست که انسان در نتیجهی پیدا کردن مکان مناسبی برای خواب متحمل میشود. حتی پس از ی این نیازها نیز رنج دوام خواهد داشت. تنوعطلبی شاید رنجآورترین خصیصهی انسان مدرن باشد. نیاز به تنوع در تغذیه، ی جنسی و خواب بشر را تحت سلطهی خود در آورده و باعث شده رنج بیشتری نسبت به نیاکان غارنشینش بکشد. حتی اگر در ظاهر زندگی رنگارنگ و آسودهتری را تجربه کرده باشد. دیالوگ تلخی در Deadpool بود که شاید خلاصهی همهی تئوریها در مورد زندگی باشد: زندگی مجموعهی بیپایان از بدبختیهاست، که تنها پیام بازرگانی مختصری از خوشبختی داره!»
بعضی از سربازهای اینجا (اینجا یعنی پادگان) معتادند. این جمله را جوری بخوانید که انگار دارید یکی از بدیهیترین چیزهای دنیا را میخوانید. مثلن انگار دارید میخوانید آب در صد درجه به جوش میآید» معتاد به سیگار و مشروب نهها، اینها که روال روزمرهاست. به چیزهای دیگر؛ بیشتر گُل. اکثرشان همدیگر را میشناسند و در روزهای خماری خیلی خوب هم را پیدا میکنند و متاع»شان را با هم تقسیم میکنند و میروند فضا. تا حالا با لباسِ قهوهایِ پلنگی رفتهاید فضا؟ من هم نرفتهام. باید باحال باشد. اتفاق جالبی که توجهم را بهشان جلب کرد، نوع ادبیاتیست که بینشان وجود دارد. مثلن به مواد میگویند متاع». یا مثلن وقتی میخواهند بروند پشت آشپزخانه یا حمام - که مکان ثابتِ بساطشان است - میگویند بریم سرِ جلسه» یا مثلن برادر من تو موقعیتام». [این برادر برادر گفتن رسم است بین کسانی که پست میدهند و بیسیم دارند] بهار که میشود و درختهای آلوچه شروع میکنند به بار دادن، موقعیتها تغییر میکند و به سمتِ درختهای آلوچه و چاقالهبادامِ تهِ پادگان میرسد. نزدیکِ پمپبنزین. ولی باز هم آنجا موقعیت» است و هر کسی بخواهد برود باید بگویید دارد میرود جلسه». در کل اعتیاد چیز خوبی نیست، ولی ماجراجوییهایی که در طول پروسهی کشیدن» توی پادگان به تنِ آدم میخورد جالب و بهیادماندنیاند. البته به شرطی که خطهایت پر نشود و اوردوز نکنی و به کرهخوری» نیفتی. [گفته بودم؟ اگر از دستت در رفت و گُل زیاد کشیدی، بهترین اقدامِ عمومی این است که کره بخوری تا بِبُرد به اصطلاح] یکی از بچهها چند هفته پیش زیادی کشیده بود و اوردوز کرده بود. آورده بودندش بهداری. گفته بود گیماور شده! بیحال روی تخت اورژانس دراز کشیده بود و میگفت گیماور شده. شماها میدانید وقتی یک نفر با لباسِ زمختِ پلنگی گیماور میشود باید چهکارش کرد؟
درباره این سایت